داشت قدم ميزد .هدف خاصي نداشت جز گذروندن وقت . چيزي كه فراوون داشت.
جلوي هر مغازه کمی مي ايستاد و به اجناس درون ويترين نگاه مي كرد. بدون اينكه متوجه باشه به چي نيگاه ميكنه و يا اصلا" چي توي ويترين هست.
به فروشگاه كوچكي رسيد كه كه اصلا" ويترين نداشت. خانمي حدود سي ساله با چهره اي جا افتاده و جذاب ، روي يه صندلي نشسته بود و توي اعماق فكرش غوطه مي خورد.
كاملا" ميشد تشخيص داد: قد بلند ،چهارشونه با اندامي پرورش يافته .... حدس زد بايد ورزشكار باشه . مثلا" شناگر......
يه لحظه متوجه شد كه اونم داره نگاش میکنه. و این وقتی بود كه چشماشون تو هم گره خورد.
دست و پاشو جمع كرد و از جلوي مغازه با سرعت عبور كرد.
چند قدمي بيشتر نرفته بود كه متوجه مطلب وحشتناكي شد. ....قلبش همراش نبود.
دور و برش و خوب گشت ......اما از قلبش خبری نبود................ با خودش گفت : شايد اونو توخانه جا گذاشتم ........... اين اتفاق قبلا" بارها افتاده.......... از زماني كه همسرم ماريا از دنيا رفته، من همواره قلبم رو تو خونه ،...... كنار عكس اون جا ميذارم......
با عجله بطرف خونه برگشت ........ اما چند قدمی نرفته بود که ايستاد. بياد آورد، دقايقي پيش آه بلندي از ته قلبش كشيده. پس نتیجه گرفت بايدهمراهش بوده باشه...........
تصميم گرفت اون اطراف رو با دقت بيشتري جستجوكنه.
به سمت مغازه ها برگشت يك به يك ويترين ها را وارسي كرد ، دوباره با خود شگفت: شايد ، ميون اشياء زيباي ويترين ها ، گير كرده و در حال كلنجار رفتن با اوناست ...
اما هرچی گشت چيزي پیدا نکرد.
با دقت بيشتر به اين كار ادامه داد. نه ،فايده اي نداشت.....اونجا نبود...
نا اميد از جلوي فروشكاه آخر كه ويترين نداشت عبور كرد.
خشگش زد ..........قلبش بود ......آره خودش بود ......... نسبت به هيچي اينقدر مطمئن نبود......
اما.........اما....... قلب او در ميان چشمان اون زن چیکار مي كرد........
وارد مغازه شد و با التهاب هیجان گفت : سلام....
زن در حاليكه چشماش رو به زمين دوخته بود ، پاسخ داد : سلام...............
مرد كمي آرام تر گفت : ببخشيد.....
زن سرش رو بالا آورد و در چشم مرد نگاه كرد. اشك توی چشماش حلقه زده بود....
مرد كه از ديدن اشگهاي زن دستپاچه شد ه بود ادامه داد: قلب من..........
قلب من...........مي دونين .......... راستش ........... قلب من توی .............. چشمان ......... شما جا مونده...........
همين زمان اتفاقي عجيب تر افتاد. حس كرد قلبي شديدا" در سينه اش داره مي تپه , ولي در عين حال ميديد كه قلب خودش درست در ميان چشمان آن زن به بازيگوشي مشغوله.......ديگه راست راستي گيج شده بود....
زن با شرم گفت : قلب من هم الان در سينه شما ست........ ودوباره چشماش را به زمين دوخت.
مرد اندكي با خود فكر كرد , قلب اين زن...... درسينه من...... و قلب من .....توی چشمان او...... ناخوداگاه با صداي بلند گفت : من عاشق شما شده ام.....
زن دوباره سرش را بلند كرد و اين بار با اشگ شوق گفت :... منم .....
این وبلاگ کشکولی بزرگ است ، که همه آثار خود را در آن ریخته ام .
و به همین جهت بسیار شلوغ و پر هرج و مرج است.
به همین دلیل تعدادی وبلاگ تخصصی و موضوعی ایجاد کردم. که لینک شان را خواهم گذاشت.